برچسب: قصه
زندگی کوتاه من
خیلی وقت نیست که فهمیدهام زندهام. جایم گرم و نرم است، اما حیف که خیلی تنگ و تاریک است. برای بازی کردن نمیتوانم زیاد...
عشق روزهای کرونا
روز اول
پیرمرد مثل هر روز که اخبار ساعت 2 را گوش میداد، روی تخت در خانهاش نشسته بود. کنارش پیرزنی با چشمان باز دراز...
زایش در مرگ
امروز درد عجیبی در بدنم احساس میکردم. این درد لعنتی یکباره در شکمم پیچ میخورد و کمرم را محکم میگرفت. هر دقیقه برای یک...