10 حمل 1403

Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

روز اول
پیرمرد مثل هر روز که اخبار ساعت 2 را گوش می‌داد، روی تخت در خانه‌اش نشسته بود. کنارش پیرزنی با چشمان باز دراز کشیده بود.
… آمار مبتلایان به ویروس کرونا در چین به شدت در حال افزایش است. گفته می‌شود که کشورهای افغانستان، آلمان، ایتالیا و ایالات متحده آمریکا نیز اولین موارد مثبت کرونا را به ثبت رسانیده‌اند…
– چی گفت؟
پیرمرد همانطور که سمعکش را در گوشش می‌چرخاند، با صدای بلند گفت: کرونا داره پخش می‌شه.
– خدایا!
– تو ناراحت نباش، من و تو را هیچ چیزی نمیشه!
پیرزن لبخندی زد و لثه‌های بدون دندانش نمایان شد. گفت: میشه سمعک من را هم بدهی؟!
پیرمرد تکانی خورد و از روی تخت به آهستگی پایین پرید. دو قدم برداشت و جعبه سمعک را از کنار کلکین بسته اتاق برداشت و به طرف تخت برگشت. سمعک را در گوش پیرزن جا انداخت و گفت: صدا خوبه؟
پیرزن سر تکان داد و گفت: فکر می‌کنی من کَرَم؟
پیرمرد سمعک را تنظیم کرد و دوباره گفت: الان صدا خوبه؟
پیرزن گفت: خوبه اما دیگه صدایت را بالا نبر!
پیرمرد موهای سفید زن را نوازش کرد و گفت: باید یک سمعک جدید برایت بخرم.
پیرزن چشم‌هایش را بست. پیرمرد دوباره به تلوزیون خیره شد.
روز دوم
… براساس آمارها، بیشتر مبتلایان و قربانیان ویروس کرونا را سالمندان تشکیل می‌دهند!
– یعنی ما هم مبتلا می‌شویم؟!
پیرمرد گفت: نه، البته که نه!
پیرزن با ناله‌ای گفت: فکر نمی‌کردم اینطور ختم شوه!
– چرا حرف ناحق می‌زنی؟ کرونا از ما خیلی فاصله داره! در ضمن، ما بعد از قرنطینه دیگر بیرون نرفته‌ایم.
– اما من احساس می‌کنم که گلویم گرفته! شاید قبل از قرنطینه مبتلا شده‌ام!
– از خستگی و فکر کردن زیاده! بگذار برایت کمی سوپ درست می‌کنم.
– من که از صبح تا شب دراز کشیده‌ام؛ همه کارها را هم که تو می‌کنی. من از دیشب این احساس را داشتم، لطفأ خودت را از من دور نگه دار.
– زن! تو دیوانه شدی! از فردا دیگر اخبار نمی‌بینیم!
منتظر جواب پیرزن بود. اما او مدتی بود که چشمانش را بسته بود.
روز سوم
پیرزن چشم‌هایش را باز کرد. صورت نگران مرد را دید. با دست او را از خود دور کرد. گفت: چرا فاصله را رعایت نمی‌کنی؟ پس ماسک‌ات کو؟
پیرمرد گفت: تو فقط سرماخورده‌ای! منتظر بودم که بیدار شوی و این چای را بخوری، بیا!
پیرزن به چای نگاه کرد و گفت: چرا اینقدر پررنگ است؟ میدانی که چای پررنگ دوست ندارم.
– سه بار گرمش کردم، تو بیدار می‌شدی و دوباره زود می‌خوابیدی، بیا تا دوباره به خواب نرفته‌ای بخور، چای ویروس سرماخوردگی را دفع می‌کند، بیا!
پیرزن سرش را به کمک پیرمرد بالا آورد و از چای نوشید. همانطور که در آغوش پیرمرد تکیه داده بود، گفت: ساعت چند است؟ اخبار امروز را شنیدی؟
– اوهوم، چیز خاصی نگفتن!
– امروز درد پاهایت چطوره؟ انگار چند روزه که یادم رفته بپرسم!
– من خوبم! تو خوب باش!
پیرزن لبخند زد و گفت: من هم خوبم!
روز چهارم
پیرزن مدتی بود که در میان خواب سرفه می‌کرد. بلاخره بیدار شد. پیرمرد را کنار خود یافت. درمیان سرفه‌هایش گفت: من را ببر پیش دکتر!
پیرمرد گفت: خودم ازت مواظبت می‌کنم.
پیرزن با خشم گفت: من باید بروم پیش یک دکتر!
پیرمرد گفت: آنها سرماخوردگی تو را با کرونا اشتباهی می‌گیرند. تو را می‌برند پیش دیگر ویروسی‌ها، آن وقت تو هم راستی راستی مبتلا می‌شوی!
– پس خودم می‌روم!
پیرزن این را گفت و تلاش کرد خود را از تخت پایین بیاندازد.
پیرمرد او را در آغوش نگه داشت و درحالی که اشک‌هایش را به لباس پیرزن پاک می‌کرد، گفت: می‌برمت، آرام باش، می‌برمت!
روز پنجم
پیرمرد با شاخه‌ای از گل سرخ پشت در بخش آی سی یو ایستاده بود و منتظر بود پرستار به او اجازه ورود به داخل را بدهد.
پرستاری از اتاق خارج شد. پیرمرد راهش را گرفت و گفت: من از اینجا نمی‌روم! خودم می‌خواهم از او مواظبت کنم، لطفأ اجازه بدهید..
پرستار گفت: اگر داخل بروید امکان اینکه خودتان هم مبتلا شوید بسیار بالا است!
– من همه چیز را رعایت می‌کنم. اگر لازم باشد من را هم با او قرنطینه کنید، خواهش می‌کنم!
– بسیار خوب، پس اول باید بعضی از ورق‌ها را امضاء کنید.
روز ششم
پیرمرد با کاسه‌ سوپی بالای سر پیرزن ایستاده بود. پیرزن که ساعتی پیش به خواب رفته بود، با ناله‌های مکرر از خواب بیدار شد. مرد گفت: سوپ‌ات گرم است، بخور که زود خوب شوی.
پیرزن گفت: من هنوز آماده مردن نیستم! من می‌ترسم!
پیرمرد همانطور که با قاشق کمی از سوپ را در دهان پیرزن می‌ریخت، با کمی خشم گفت: کی از یک سرماخوردگی مرده که تو می‌ترسی؟
پیرزن لقمه را در دهان چرخاند. دستش را به صورت پیرمرد نزدیک کرد. پیرمرد صورتش را جلو آورد و بوسه‌ای بر دست نحیف پیرزن زد. پیرزن کش آویزان ماسک را بر پشت گوش پیرمرد انداخت و گفت: چرا ماسک‌ات را درست نمی‌زنی؟
پیرمرد بغض‌اش را فرو خورد و گفت: داشتم سوپ‌ات را فوت می‌کردم..
پیرزن گفت: این همه مهربانی نکن پیرمرد! دلم برایت تنگ میشه!
روز هفتم
پرستار با بی‌اهمیتی به پیرمرد گفت: او به کُما رفته! بودن یا نبودنتان آنجا فرقی ندارد، پس لطفأ مزاحمت نکنید!
پیرمرد سرش را پایین انداخت و با ناامیدی پشت در آی سی یو نشست.
روز دهم
پیرمرد در خانه روی تخت دراز کشیده بود و به اخبار ساعت 2 گوش می‌داد: با مرگ بیش از 30 نفر طی 24 ساعت گذشته، آمار قربانیان ویروس کرونا در کشور افزایش یافت…

زینب اخلاقی

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=1131

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مقالات