Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

ساره در همسایگی ما زندگی می‌کند. او دختر شاد و خندان است. همیشه می‌خندد و دیگران را نیز می‌خنداند. ساره هربار که به حویلی ما می‌آمد از خاطرات دوران مکتب و همصنفی‌هایش صحبت می‌کرد و می‌گفت: پشت تمام شان دق شده است و دیرگاه است که آنها را ندیده است. در این دو هفته است که ساره را کمتر می‌بینم. او زیاد نمی‌آید یا اگر هم می‌آید از خاطرات و کار خیاطی‌اش صحبت نمی‌کند. روزی کنجکاو شدم و از مادرش پرسیدم: «خاله، ساره کجاست؟ چرا دیده نمی‌شود؟»

مادرش گفت: «بعد از نامزد شدنش ناراحت است.»

با تعجب پرسیدم: «ساره چه وقت نامزد شد؟»

گفت: «محفل نامزدی نگرفتیم، فقط مادرش یک چادر بر سر ساره انداخته و او را به نام پسرش کرده.»

گفتم: «با کی نامزد شده؟ نامزدش چه کار می‌کند؟»

گفت: «با پسر یکی از آشناهای قدیمی ما. نامزدش تاکسی دارد. با تاکسی خرج و مخارج پدر، مادر و خانمش را پیدا می‌کند. رسول ده سال از ازدواجش می‌گذرد و خانمش صاحب فرزند نشد. حالا با ساره نامزد شده که صاحب فرزند شود. او ۳۸ سال سن دارد، ساره ۱۶سال.»

به خاطر حال ساره ناراحت شدم. دوباره گفتم: «چرا ساره را این قدر خورد نامزد کردید؟»

مادرش گفت: «ما دو لک افغانی قرض دار بودیم. مادر رسول از قرض ما خبر داشت و هر روز می‌آمد به پدر ساره می‌گفت قرض شما را می پردازیم. پدر ساره هم بیکار بود. پدرش قبول کرد که ساره را با رسول نامزد کند. دیگر چیزی از دست ما نمی‌آمد. روزی که مادر رسول چاکلیت، نقل و یک چادر آورد ساره طرف آن‌ها دید و گریه کرد، و گفت: آرزو داشتم انجنیر شوم، دوست داشتم روزی فراغتم نقل‌های سفید را به سوی آسمان‌ها بیندازم و فریاد بزنم که موفق شدم، نه این گونه در کنج خانه بنشینم و با همان چرخ خیاطی چرخش روزگارم را تماشا کنم. بعد از آن ساره دیگر آن ساره سابق نیست.»

گفتم: «خاله به حق ساره ظلم نکردید؟»

مادرش با آه گفت: «حداقل ساره به خانه رسول یک لقمه نان راحت خواهد خورد.»

با خودم گفتم: «زندگی فقط یک لقمه نان شده!»

رقیه رضایی

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=8003

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *