Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

بازنویسی: محمود جعفری

یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم پادشاه ظالمی‏ بود که «ضحاک» نام داشت. ضحاک پدرش را کشت و جنازه‏اش را در «دشت قشقه» انداخت. او بعد از این‏که قدرت را به دست گرفت، برای خود قصر مجلل و باشکوهی روی تپه‏ای سرخ‏رنگ در منطقه «شش‏پل» بامیان آباد نمود که بعدها به‏نام «شهر ضحاک» معروف شد. حرم‏سرا و آشپزخانه او در حصه «سرخوشک» بامیان بود. بارگاه او چنان بیروبار بود که غذا از «سرخوشک» تا قصر او دست به دست می‏شد.

ضحاک، روزهای خوب و خوشی را سپری می‏کرد؛ اما قضای روزگار امانش نداد. شیطان که در قالب آشپز به خدمت او درآمده بود، همه‏روزه بهترین گوشت‏ها را برایش می‏پخت. در گذشته خوردن گوشت معمول نبود. مردم بیشتر از گیاه استفاده می‏کردند. ضحاک از گوشت‏ها‏ی لذیذی که شیطان برای او می‏پخت لذت می‏برد. او همیشه از شیطان تعریف می‏کرد.

روزی شیطان را نزد خود طلبید و گفت: تو سال‏ها‏ بدون مزد برای من کار کرده‏ای. خوش‏مزه‏ترین غذا‏ها‏ را پخته‏ای. حال هر خواسته‏ای داشته باشی، برایت برآورده می‏کنم.

شیطان ابتدا از خواستن چیزی ابا ورزید؛ اما ضحاک همچنان اصرار نمود تا همۀ خواسته‏ها‏ی او را برآورده نماید.

شیطان گفت: عالی‏جناب! تمام خدمت من به خاطر دوستی ما بوده است نه چیز دیگر. حال که شما اصرار می‏ورزید، از شما خواهشی دارم.

ضحاک پرسید: چه خواهشی؟

شیطان جواب داد: می‏خواهم روی شانه‏ها‏ی شما را ببوسم.

ضحاک شانه‏ها‏ی خود را عریان کرد و شیطان هر دو شانۀ او را بوسه زد. در این هنگام دو مار سیاه از دو شانۀ ضحاک بیرون آمد و سر در گوش‏ها‏ی او نمود. ضحاک که سخت ترسیده بود، فریاد زد: چه کار کردی؟ زود باش یک چاره‏ای بیندیش!

شیطان گفت: عالی‏جناب! تنها راه چارۀ این دو مار، این است که هر روز دو انسان را بکشی و مغز سر آن‏ها را برای ماران بیندازی.

ضحاک دستور داد تا هر روز دو نفر را بکشند و مغز سر آن‏ها‏ را خوراک ماران بسازند.

«ارماییل» و «کرماییل» این مسئولیت را به عهده گرفتند. از آنجایی که هردو نیک‏سرشت بودند، از دو نفر یکی را می‏کشتند و دیگری را آزاد می‏ساختند تا به «فریدون» بپیوند. به جای او گوسفندی را ذبح کرده، مغز سرش را برای ماران می‏فرستادند.

این شیوه همچنان ادامه داشت. مردم هر روز قربانی می‏شدند. کمتر جوانی در شهر باقی مانده بود. همه توسط مأموران ضحاک به قتل رسیده و خوراک ماران گردیده بودند. «کاوه آهنگر» از جمله کسانی بود که 17پسرش را از دست داده بود. نوبت به پسر هجدهم او رسید. «کاوه» شغلش آهنگری بود و از این طریق امرار معاش می‏کرد. وقتی دید آخرین پسرش را هم از دست می‏دهد، پتکی را برداشت و زیر چپن چرمینش پنهان کرد و راهی قصر گردید. از ضحاک اجازه ملاقات خواست. ضحاک اجازه داد. همین‏که نزدیک ضحاک رسید، پتک را از زیر چپن چرمینش بیرون آورد و بر فرق ضحاک کوبید. مغز ضحاک بیرون ریخت. ماران شروع کردند به خوردن مغز سر ضحاک. «کاوه آهنگر» پا به فرار نهاد. هرچه او را تعقیب کردند، اثری از او نیافتند.[1]

پس از کشته شدن ضحاک، فریدون با لشکری بزرگ بر شهر ضحاک حمله کرد و حکومتش را سرنگون ساخت و خود بر تخت سلطنت نشست. جسد ضحاک را نیز در غاری واقع در «درّۀ شکاری» انداخت.[2]

پی نوشت

[1] . در «درّۀ آهنگران» زیارتگاهی است. مردم معتقدند که «کاوه آهنگر» در این منطقه دیده شده است. بعضی می‏گویند کاوه آهنگر سه بار دیده شده است؛ یکبار در ابتدای دره آهنگران، یکبار در وسط و یکبار در انتهای دره آهنگران.

[2] . بعضی گویند که فریدون ضحاک را در غاری واقع در «دهن پای موری»، زندانی نمود و او تا قیامت در آنجا در بند است.  برخی هم گفته‏اند که حضرت علی(ع) ضحاک را در غاری در «دهن پای موری» زندانی کرد.

منابع

جاوید، عبدالاحمد. (1390). افسانه‌های قدیم شهر کابل. چ 2. کابل: انتشارات امیری.

خاوری، جواد. (1391). شهر ضحاک. پیشینه تاریخی و آثار باستانی بامیان (مجموعه مقالات همایش بامیان شناسی). کابل: مرکز فرهنگی و اجتماعی سلام.

عکس ها از: https://atis.af/shahr-e-zohak/

137078796 15224729244861n 1 137078796 15224729246441n 1

7949682700 91d212118c b 1 1 bamiyan march 31 2018 photo taken on march 28 667660 1

shahre zohak bamiyan 1 shahre zohak bamiyan 2 1

zohak2 1 zohak6 1

zohak7 1 Zohak town 1

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=7488

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *